پایانی در اغاز
چندی ست که به پایان رسیده ام...
سکوت های طولانی ام
خیره شدنم به نقطه ای مبهم
غرق شدنم در خویش
در خروش این همه ادم, تنها ماندنم...
خشکیدن خون زندگی در رگهایم
گریز از چشم ادمها و پناه بردن به خاطرات دور
کنج انزوا و خو گرفتن با دردهایم
فقط نشان از یک چیز دارد :
من سالهاست مـــــــــــــرده ام ....
بیا دیگر
چه کنم با هجوم گریه ها
چه کنم با سیل خاطره ها.....
چشمانم دیگر میلی به بسته شدن ندارند
دردهایم در خواب هم رهایم نمیکنند
روزهایم تاریک شده و شبهایم تاریکتر..........
خوابم هایم رنگ سیاه اشفتگی و کابوس گرفته اند
کودکی هایم را به خاطر اوردم لحظه ای
اغوش خواب,فرار از درد هایم بود
حال چه کنم که خواب ,زندان روح زخم خورده ام شده است....
خدایا : من از اغوش کسی خیر ندیده ام
پایین بیا از عرش
در اغوشت بکش مرا و ارامم کن
زخم هایم را مرحم بزن
و برایم قصه بگو تا خوابم ببرد......
خدایا: از این جسم خاکی خسته و بیزارم
دلم هوس پرواز کرده است
به سوی تو
میهمان نمیخواهی.........؟
بزن خنجر
در روزگار غریبی که سزای خوب بودن,خنجر از پشت خوردن است....
پس بزن که سزای من,از درد به خود پیچیدن است
بزن که یک عمر تکرار اشتباه ,داستان تکراری زندگی ام شده است...
بزن که من ادم نمیشوم
بزن تا که احساسات گرانم را به بهایی ارزان نفروشم دیـگــــــــــــر
بزن که سزای قلب ساده ی من,همین خنجرهای به زهر اغشته ی توست....
بزن تا شاید فهمیدم که همیشه خوب بودن,خوب نیست و گاهی باید بد بود,بد...
فرو کن خنجرت را نارفیق ,تا که دردش بیدارم کند از خوابی که در ان همه را خوب می بینم
بزن ,بزن که سزایم مـــــــــــــــــرگ است..................
سرباز زخمی
حس غریبی دارم این روزها
همان حسی که تمام وجودم را به سکوت وادار کرده است....
احساس سربازی را دارم که در میدان جنگ
تا توان داشته جنگیده....
حالا زخمی و رنجور توانش را زخم ها و جراحات گرفته اند...
ودر وسط میدان جنگ بر زمین افتاده است
نه دیگر توان جنگیدن دارد و نه امیدی به زنده ماندن...
و دعا میکند برای زودتر رها شدن و پریدن....
اری ....
لحظات سختی ست
لحظات جان کندن.............
غرق گناه
امشب که من پر از تنهایی و غرق سکوتم
امشب که دلم بی تاب و پراز زمزمه ی رفتن است
امشب که باز فکر میکنم پایان دنیا منم....
امشب که جز رنج خاطرات وترس از فردا
در اندیشه ام چیزی نمی اید....
امشب که فکر میکنم پس ازمرگم چه خواهد شد....؟
خوب میدانم
که گوشه , گوشه ی این شهر غرق گناه است
و به کام هوس رفته اند عشق های دروغین روز......
عطرپیراهنت
تاکی بخوانم تو را به خویش ؟
باصدایی گرفته و نفسی بریده
امیدم ناامید شد وهیچگاه عطرپیراهنت را باد نیاورد....
هرروز چشم براه جاده ی بی انتهای انتظارم
بااحساساتی پراز درد و چشمانی پراز اشک
نه من یعقوبم و نه تو یوسف و نه اینجا کنعان....
ما فراموش شدگانیم که در عمق خاطره ها مدفونیم.............
شهر پر خاطره ی من...
شهرپرخاطره ی من
کوچه های تنگ و کاهگل
گاهی که درمیانتان قدم میزنم
صدای خنده های کودکی هایم
روحم را دراسمان خیال به پرواز درمی اورد....
دلم تنگ یک خنده ی کودکانه ست
خاطراتم را در خویش مدفون سازید
بار گناهانم را خود به دوش میکشم
گریه های امروزم پیامد گریاندن دیروز کسی ست....
دیگر نمی ایی
گوشه ای از قلب من
انجا که هرکس را, راه نیست....
سرد ویخبندان است باز هم....
سکوتی احاطه ام کرده
که سنگینی اش , استواری هر کوه سربه فلک کشیده را
شرمسار میکند...
چشمانم دیگر انتظارت را نمیکشند
میدانم
میدانم که نمی ایی دیگر.....
سکوت
چه بگویم...
درشهردلم بازخبری نیست..
خیابانها خلوت
اسمان دلم باز غبارالود...
مه گرفته
کوچه های قلبم دلگیر...
انگارسالهاست که خشم یک اتشفشان
مرا در سکوتی ابدی برده است...
واما
من...
نفرین کرده ی کدامین قلب شکسته ام...
دلم پرواز میخواهد
با بالهای خودم
در اسمان تو...
درد
چه زیبایند بعضی واژه ها
دل,عشق,محبت,سکوت,غم,درد,بی کسی وتنهایی...
اما
دریا رفته میداند مصیبت های توفان را...
وتوخوب میدانی که این واژه ها ی زیبا و دلفریب
گاه میسوزانند تا ژرفای وجودت را...
وذوب میکنند
حتی استخوان هایت را...
لحظه هایت را به تلخی میکشانند
ولبخندت را میگیرند
وباخودت بیگانه ات میکنند...
واحساساتت را خفه میکنند
نفست را بند می اورند
تپش قلبت را به کندی می کشانند
وسکوت را بر صورت رنگ پریده ات, فرمانروا میکنند...
و
انگار قرن هاست که مرده ای...
درد را از هرطرف بخوانی درد است...
باز...
بازشب...
باز یورش غمها به من...
باز ستاره ها
بازاسمان ناپیدا
باز دلتنگی ,باز تنهایی,باز بهانه های دلم...
بازلجبازی پلک ها باچشمانم
باز ترس مبهم چشمانم ازخواب...
بازیادگذشته ها
باز مرور خاطراتم...
بازیاد انروز ولبخندی بی اراده...
باز یاد روزدیگر و قطره اشکی روان بر گونه هایم...
باز گذر شب وباز صورت خیسم...
باز حس غریب رفتن
باز حس اینکه کسی صدایم میکند و میخواند مرا به خویش...
باز...
پاییز
پاییز:
کودکی هایم ,من تورا بانام مهر شناختم
بزرگ که شدم
باتمام وجود به اسم خزان احساست کردم...
زیبایی اسمت,کابوس شب هایم شده است...
منم سرنوشت برگهایی را پیداکرده ام
که در اوج سرسبزی به خزان می نشینند...
و زرد وخشک میشوند
و در زیر پای رهگذری له میشوند...
لبریز
دیگر بی تفاوت شده ام
سرد
بی احساس
لبریز از سکوت...
نه خنده ای نه گریه ای
خالی از عاطفه ام...
میترسم
نکند سنگ شده ام؟؟
غزل در سینه ام خشکیده است
نمی اید زمن نه بوی مهری, نه عطر فروردینی...
چشم انتظار
دیگر
نه افتادن برگ پاییزی ازشاخه اش برایم اهمیت دارد
نه رویش دوباره ی ان...
میروم دیگر...
درخت خشکیده را
نه چشم انتظار ابر وباران است
نه زردی خزان...
و نه ترس از
سوز و بیداد زمستان...
بیزار
من ان درخت سروم
که از شعله ی اتش در جنگل سبز بیزارم
از قهر ابر بیزارم
از خشم تند باد بیزارم
ازپسرک بازیگوش که میشکند شاخه ها را سخت بیزارم....
ازتبرهیزم شکن بیزارم
ازمکرروباه و ازسلطه ی گرگ بر جنگل بیزارم....
داستان جنگل سبز
گرگ جوانی در نزدیکی جغد دانایی زندگی میکرد...شنیده بود بارها که جغد دانا میگفت:
هرچقدر هم گرگ باشی عاقبت به تیر خزان گرفتار خواهی شد....تصمیم گرفت تا به هیچ کس ظلم نکند....
تاپس از مرگش همه به نیکی از او یاد کنند....تازنده بود به کسی ظلم نکرد.همه فراموش کردند
که این همان گرگ تیز چنگ ودندان است که دست تقدیر اورابه حراست از جنگل سبز گماشته است...
شبها بجای کمین کردن برای شکار,کمین میکرد تا مبادا روباهی,شغالی ویا کفتاری خواب خوش را از
چشمان اهویی بگیرد....
روزگاری جنگل سبز جنگل خاطره ها بود...
حال که از مرگ گرگ سالیانی میگذرد...
روباه صفتان وکفتار پیشگان بر سر جانشینی گرگ بر یکدیگر تیغ و چنگال و دندان کشیده اند...
واما
جغد دانا با خود چنین زمزه میکرد....
نیاید روزگاری که بمیرد گرگی یا شیری
رسد قدرت به روباهی وکفتاری و یا پیری
به یاد تو....
روزهای بی خاطـــــــره
شبهای بلند و یاد تـــــــــــو.....
خنده هایت را هنوز بخاطر دارم
کاش میشد باز در یک غروب خاطره انگیز
دوباره با تـــــــــــــو قدمی زد....
یادت در شبهای پر از بی تابی
لحظاتی ارامم میکند...
اما گذر لحظه ها نبودنت , همه ی بودنم را به اتش میـــــــــــکشد....
میدانم
میدانم که هیچگاه دیگـــــر برنمیگردی.....
زندگی
پس از تــــــــو
درمیان خاکستر خاطـــــــــرات سوخته ات
به یکباره جــــــــــان سپرد در درونم......
شکنجه گر
مدتی ست زندانی خویشم
هرروز به بهانه ای شکنجه میکنم خود را....
شبها خود را بر میز محاکمه مینشانم و حکم به قصاص خویش میدهم
باخاطراتی غبار گرفته
درشبی سرد وظلمانی...
صورتم سرخ به ضرب سیلی
دستانم بسته به زنجیر انتقام...
نگرانم از فرداهای مبهم و خسته و خشمگین و رنجور از گذشته ام....
به گوشه ای میروم وباچشمانی مضطرب و مملو از ترس
باخود چنین زمزمه میکنم.....
ای زندگی:
مرا به تو امــــــــــــــــیدی نیست.....
زمستان
تمام زمین درقلمرو زمستان است...
سوز سرما به بند کشیده است دلها را...
کسی را به دیدن کسی,اشتیاقی نیست...
نه اواز پرنـــــده ای,نه امـــدی,نه رفــــتی
نه صدای بلبلی عاشق بر شاخه ی گلی
نه به ناز دویدن اهـــــــــــــویی زیبا برچمنزاری سبز......
من ازین امپراتوری سرد و عصیانگر بیزارم
من ازلحظه های انتظار
به امیدبهـــــاری که شاید در چنگال بیرحم سرما جان بسپارم
و هرگز نبینمش سخت بیزارم....
ای دوست:
مـــــــــرا به خاطـــــــــــــر بسپار...
جنگل سوخته
خشکسالی شده است...
درختان جنگل سبزم سوختند
حال من مانده ام و خاکستری از خاطرات سبز...
باغبانی پیر
دلشکسته
ازهمه ی دنیا سیر...
خدایا...
دیگر مرا باتو هم کاری نیست...
سکوت
این روزهایم میگذرند...
اما
خالی از خاطره ام...
و لبریز از غم فرداها...
شرح حال من خسته,من دلگیر
دردنیای بی مهری ها...
جزسکوتی بی رنگ
چیز دیگری نیست...
دیگر..
به هیچ ندایی پاسخ نخواهم داد
حتی زندگی....
:: موضوعات مرتبط:
+شعر وداستان های عاشقانه ,
شعر عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
شعر عاشقانه ,
داستان عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 9314
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1